۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

بدترين خاطره


بدترين خاطره ي من اين است كه در زمستان سال 85 در آن زمان كه نيم ساعت برف آمده و مدارس يك هفته تعطيل شده بود ، خواهرانم و دوستش و برادرم به كوچه رفتند . من هم در خانه ماندم چون سرما خورده بودم . از پشت پنجره آن ها را نگاه مي كردم با آدم برفي دومتريشان و حسرت مي خوردم . واقعا دردناك بود . وقتي آدم برفي آن ها تمام شد و به خانه آمدند ، نظرم عوض شد چون آن ها در دماي 10 درجه زير سفر به صورت منجمد با كلي برف روي سرشان به خانه آمدند . آن ها زير چندين پتو خوابيدند .فردا صبح همه سرماي شديدتر از من خوردند.وقتي صبح از پنجره به بيرون نگاه كردم آدم برفي نصف شده بود .بدتر از اين ها من دوتا آمپول پلي سيرين زدم و پدرم در آمد...

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

از چه چيزي مي ترسيد؟


من از فيلم هاي ترسناك -18 مي ترسم. وهمين طور از اين كه بعدش خواب هاي بد ببينم. من در گذشته از ارتفاع و سوسك مي ترسيدم. امّا حالا سوسكه جرعت داره بياد جلو من ، فيتيله پيچش مي كنم و از پنجره مي اندازمش بيرون يا با سيگارت و كپسولي مي فرستمش هوا و مي تركانمش.

من براي اين از فيلم هاي 18- مي ترسم كه واقعا ترسناك هستند يا فيلم هاي 12- يا فيلم هايي مثل پسچي سه بار در نمي زند زياد ترسناك نيستند اما باعث مي شمند من خوابم نبرد . من براي اين از ارتفاع مي ترسم كه احساس مي كنم ممكن است پرت شوم و مغزم پس از برخورد به زمين متلاشي شود.

من براي اين از سوسك مي ترسم كه كمي زشت و چندش است به خصوص وقتي آن ماده ي سفيد ازش بيرون مي زند من بالا مي آورم .

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

صندقچه ي گنج

من دوست دارم در آينده مخترع بشوم و دانشمند .
من طرح هاي خيلي زيادي كشيده ام كه يكي ا زآن طرح ها كه اسمش جزيره ي گنج است د رحال اجرا است .
در اين بازي بازي وقتي شخس بازي كننده به صندقچه ي پوچ مي رسد درش را كه باز كرد گرد و خاك به بيرون مي پاشد ، به اين صورت كه پشت در صندقچه دو برگه ي آلمييومي قرار دارد كه وقتي به هم مي خورند آرميچر درون صندقچه روشن مي شود و باد مي دهد و چگ و ماسه ي داخل صندق را به بيرون مي پاشد. و اگر در ان شماره باشد مي چرخد و بيرون مي آيد. از صندقچه ها فقط چهارتاي آن ها عدد دارد .براي رسيدن به گنج در گردانه اي كه 4 صفحه ي مدرج از 1 تا 9 دارد ارقام يافت شده را مي گذاريد .وقتي ارقام درست شد ، كليد را فشار مي دهيد و در كوه كنار مي رود . در اوّل بازي ما از شركت كنندگان سكه ميگيريم و در كوه مي اندازيم . در كوه كليدي است كه با سكه فعال مي شود و آهنگي زده مي شود كه يعني بازي شروع شد. اين طرح به 1 باطري نياز دارد چون هر آرميچر در يك زماني فعّال مي شود .
انشاء من مثل سخنراني مردي كه درباره يشتر مي دانست شد. به او مي گويند درباره ي مصر سخنراني كن. او مي گويد :" مصر كشور خوبي است . در مصر شتر زياد است و امّا شتر......ا
پايان انشاء

۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

غول چراغ جادو


من آرزوهاي خودم را به دو دسته قيرممكن و ممكن تقسيم مي كنم .

1- غيره ممكن

من آرزو دارم وقتي بزرگ شدم جادوگر بشوم. مي دانم غيرممكن است ولي اين بزرگ ترين آرزوي من است . واي فرض كنيد. من ! پروفسور!

2- ممكن

من آرزو دارم دوچرخه بخرم تا بتوانم بروم حالش را ببرم. من آرزو دارم بالاخره تفنگ دوربرد سيگارتي ام را بسازم. من همين طور آرزو دارم دوباره گربه بزنم با كيسه ي آب ، تيروكمان ، دايره و سيگارتي همان تفنگي كه گفتم.

من آرزودارم كلي مهمات چهارشنبه سوري به دستم برسد .

يك آرزوي ديگر در نوع 1 دارم. من آرزو دارم هوا ، دريا ، زيردريا ، خشكي و زيرزمين پيمايي بسازم كه 115 تن مهمات دارد و مي تواند يك هواپيماي بيين ( بويينگ!) 727 را در جا بپكاند.

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

ويروس


من يك ويروس آنفلانزاي مرغي كوچك در بدن يك مادر بودم . وقتي مادر سرفه كرد ، من به سمت دخترش پرت شدم. و در عرض 3 ثانيه مريضش كردم. كاش مي شد مي كشتمش.

وقتي با پدرش به باغ وحش رفت ، جلوي قفس خوك ها عطسه كرد. من به روي خوك پرت شدم . احساس كردم قدرتم زياد شه . ويروسي آن جا بود . به او گفتم چه شده؟ او گفت :" تو يك ويروس آنفلانزاي خوكي شده اي و مي تواني ديگران را بكشي!

ناگهان به دست دختري چسبيدم كه خوك را نوازش مي كرد. صبح وقتي به مدرسه رفت با بروبچ 57 نفر را مريض كرديم و 69 نفر را كشتيم . در عرض يك روز از 386 نفر298 نفر مريض و 120 كشته دادن. و دلمان خنك شد!

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

انتظارات من از معلمم


من مي خواهم معلمي مهربان و خوش رو داشته باشم.

و همين طور معلمي كه سخت گير نباشد و وقتي زنگ اولي ما خورد درس رارو به اتمام ببردو وقتي درس جديدي را مي دهد اگر درس زياد بود نگويد همان شب يك بار از روي آن بنويس.

من از معلمم مي خواهم به هر گروه از گروه هاي تشكيل شده ي چهارنفره يك مسئوليت مانند تحقيق در مورد علوم يا روزنامه ي ديواري بدهد

من يك خاهش ديگر هم از معلمم دارم و آن اين است كه در كلاس بيشتر خاطره تعريف كند و بعد از پايان چند جمله اگر دست كسي بالا بود به او اجازه ي صحبت بدهد و همين طور خاهش مي كنم اجازه دهد تا ما در كلاس در روز لااقل 5 دقيقه آزاد باشيم و لطفا جاي بچه ها را اوض نكند.

اگركسي وسيله اي نياورده بود تا فردا به او فرصت دهد .من يك خاهش ديگر هم دارم و خاهشم اين است كه جايزه اي تعيين كرده و هر گروه كه مسبت بيشتري داشت به او بدهد و من متعصفم اگر ناراحت تان كردم.

به پاس آن دو چشم براق...


اين وبلاگ در واقع به نيابت جناب علي خان كماندار ايجاد شده است.

و مكاني است كه بنده يعني مائانتا ، انشاهاي برادر جغله ام را ثبت خواهم كرد و يك روز كليد و سرقفلي آن را به خودش خواهم سپرد تا هر جور خواست آن را اداره كند.

تا آن روز من انشاهايش را اين جا بازنويسي مي كنم با همان كلماتي كه خودش نوشته . با همان اشتباهات ديكته اي و همان سادگي يك به قول خودش نوجوان 11 ساله!

برادر جغله ي بنده در بعد از ظهر روز 10 آبان 77 در بيمارستان خاتم الانبياء به دنيا آمد و از آن روز با همه ي خوشي ها و ناخوشي ها ، جزء جدايي ناپذير زندگي ما شد و همه چيز زندگي مان را تحت تاثير بودنش قرار داد.

اين نوشته ها فقط اداي ديني است به رنگي كه با بودنش به دنياي ما بخشيد.

به خاطر تمام خاص بودن ها و به خاطر دو چشم درشت و براقش


اگر اين جا را خوانديد و نظري گذاشتيد ، نظراتتان را عينا به او منتقل خواهم كرد.

مطمئنم خوشحال خواهد شد.


به دنياي كودكي برادر جغله ام " سيدعلي" خوش آمديد.